بیسیم چی ، گوشی بیسیم را به دست حاج همت می دهد و می گوید : « با شما کار دارند »
حاج همت ، گوشی را می گیرد ، « همت... بگوشم... »
در همان لحظه ، خمپاره ای زوزه کشان می آید. باز هم بیسیم چی می ترسد. صدای زوزه ی دلخراش خمپاره ، باز هم دل او را فرو ریخته.
خمپاره کمی دورتر منفجر می شود. صدای مهیب انفجار ، پرده های گوش بیسیم چی را می لرزاند و زمین از موج انفجار مثل گهواره می لرزد. غباری غلیظ همراه با ترکش های داغ به طرف آن دو پاشیده می شود.
همه ی اینها در یک چشم به هم زدن اتفاق می افتد.
حاج همت بدون اینکه از جایش تکان بخورد ، با لبخند به بیسیم چی نگاه می کند و به صحبت ادامه می دهد.
بیسیم چی خودش را سفت به زمین چسبانده و با دو دست گوشهایش را چسبیده است.وقتی گرد و غبار می خوابد ، به یاد حاج همت می افتد. از جا بر می خیزد. وقتی حاج همت چشم در چشم او می دوزد ، از خجالت سرش را پایین می اندازد و در فکر فرو می رود.
او به ترس و دلهره ی خودش فکر می کند و به شجاعت حاج همت.خیلی سعی کرده ترس را از خودش دور کند ، اما نتوانسته.
وقتی صدای سوت دلخراش خمپاره شنیده می شود ، انگار کنترل بدن او از دستش خارج می شود. زانو هایش خود به خود شل می شوند ، قلبش به تپش می افتد و بدنش نقش زمین می شود.
بیسیم چی خیلی با خود کلنجار رفته تا بر ترسش غلبه کند ، اما هیچ وقت موفق نشده. یک بار دل به تاریکی بیابان سپرد تا ترس را برای همیشه در خود سرکوب کند. در بیابان ، حاج همت را دید که در خلوت و تاریکی به نماز ایستاده. وحشت تنهایی ، وحشت کمی نبود. او از حاج همت گذشت و این وحشت و تنهایی را آنقدر تحمل کرد تا صبح شد ؛ اما باز هم ترسش نریخت.
سرانجام تصمیم گرفت موضوع را با حاج همت در میان بگذارد ، ولی هر بار که می خواست حرفی بزند ، شرم و خجالت مانع اینکار می شد.
دیگر از این وضع خسته شده بود. دل به دریا زده ، سئوالی را که می بایست مدتها پیش می پرسید ، حالا می پرسد : « من چرا می ترسم ؟ شما چرا نمی ترسی ؟ راستش خیلی تلاش می کنم که نترسم ، اما به خدا دست خودم نیست. مگر آدم می تواند جلوی قلبش را بگیرد و تند تند نزند ؟ مگر می تواند به رنگ صورتش بگوید زرد نشو ؟ اصلا من بی اختیار روی زمین دراز می کشم. کنترلم دست خودم نیست... »
پیش از آنکه حرف هایش تمام شود ، حاج همت که گویی از مدتها قبل منتظر چنین فرصتی بوده ، دست می گذارد روی شانه ی او و با لبخند و مهربانی می گوید : « من هم یک روزی مثل تو بودم ، ذهن من هم یک روزی پر بود از این سئوال ها. اما سرانجام امام جواب همه ی سئوال هایم را دادند. »
امام ، جواب سئوال های شما را داد ؟!
بله ؛ امام خمینی !
اوایل انقلاب بود. هنوز جنگ شروع نشده بود. یک روز با چند تا از جوان های شهرمان رفتیم جماران و گفتیم که می خواهیم امام را ببینیم . گفتند الان نزدیک ظهر است و امام ملاقات ندارند. خیلی التماس کردیم. گفتیم از راه دور آمده ایم.
به هر ترتیب که بود ، ما را راه دادند داخل. تعدادمان کم بود. دور تا دور امام نشسته بودیم و به نصیحت هایشان گوش می دادیم که یکدفعه ضربه ی محکمی به پنجره خورد و یکی از شیشه های اتاق شکست.
از این صدای غیر منتظره ، همه از جا پریدند ؛ به جز امام.
امام در همان حال که صحبت می کرد ، آرام سرش را بر گرداند و به پنجره نگاه کرد. هنوز صحبت هایشان تمام نشده بود که صدای اذان شنیده شد. بلافاصله والسلام گفت و از جا بلند شد...
همان جا بود که فهمیدم آدم ها همه شان می ترسند ؛ چرا که آن روز در حقیقت همه ی ما ترسیده بودیم.
هم امام ترسیده بود و هم ما.
امام از دیر شدن وقت نماز می ترسید و ما از صدای شکستن شیشه.
او از خدا می ترسید و ما از غیر خدا.
آنجا بود که فهمیدم هر کس واقعا از خدا بترسد ، دیگر از غیر خدا نمی ترسد... و هر کس از غیر خدا بترسد ، از خدا نمی ترسد.
بیسیم چی مشتاقانه به حرف های حاج همت گوش می داد و به آن قکر می کرد که چرا حاج همت موقع نماز آنچنان زانو می زند و آنچنان گریه می کند که گویی هر لحظه از ترس ، جان خواهد داد ؛ اما موقع انفجار مهیب ترین بمب ها ، خم به ابرو نمی آورد...
به یاد جان برکفان 8 سال دفاع مقدس به ویژه شهید محمد ابراهیم همت ، فرمانده لشکر 27 محمد رسول الله.
منبع [با کمی تغییر] : کتاب معلم فراری - رحیم مخدومی- نشر شاهد