سفارش تبلیغ
صبا ویژن

جهان اسلام

تنش از وحشت لرزید. سعی کرد چشمانش را باز کند. چند نفر دستانش را محکم گرفته بودند و می کشیدند. فریاد زد و از جا کنده شد. خیس عرق شده بود.

دوباره چشمانش را مالید و به مچ دستانش نگاه کرد. نه ، هیچ کسی نبود. او آزاد بود. اتاق را برانداز کرد و از پنجره به بیرون خیره ماند. هوای خنک سحر به همراه عطرهای بهاری وجودش را پر کرد.


پناه بر خدا ! این چه خوابی بود که دیدم !


کشان کشان خود را به دستشویی رساند. صورتش را زیر آب شیر گرفت. خنک بود. به آینه زل زد. شکل دیگری پیدا کرده بود. وجودش از اینکه تمام ماجرا یک خواب بود ، از شادی پر شد. با این وجود ، احساس کرد سرش را لای منگنه ای بزرگ می فشارند.

هنوز ترس از آنچه در خواب دیده بود ، در او بود. به فکرش رسید کاش می توانست قرار با ستوان آل ابراهیم را به هم بزند. اما نه ، بچه ها برای امروز لحظه شماری کرده بودند.

نگاه به ساعت دیواری انداخت و تند به طرف رادیو رفت. دکمه را چرخاند. موسیقی ملایمی فضا را پر کرد. آستین ها را بالا زد و به طرف دستشویی رفت. نماز صبح را که تمام کرد ، سرش را روی مهر چسباند. چیزی توی وجودش چنگ انداخته بود و ولش نمی کرد.


نکند خوابم درست تعبیر شود ؟!


سعی کرد تمام خوابی را که دیده بود ، به خاطر بیاورد...
محوطه را درختان لخت و عور که نوکشان آسمان را خراش می داد ، پوشانده بوند. چند نفر با قیافه های در هم چیزی را به طرفش دراز کردند و بعد ناپدید شدند. پیرمردی دستان چروکیده اش را دور کمر او حلقه کرد و فریاد کشید. دو نفر نظامی با زنجیر بزرگی دستانش را قفل کردند. همان جا بود که فریاد کشید و بیدار شد...


بعد از صبحانه خواست به اتاقش برود. یک از بچه ها قولی را که برای رفتن به پارک به آنها داده بود ، به یادش آورد. آهسته گفت : تا بعد از ظهر وقت زیادی مانده. زود داخل اتاقش شد.







خورشید غروب کرده بود که به شهر رسیدند. پیاده رو از جمعیت موج می زد. مرد ژولیده ی دست بسته ای از کنار ماشین عباس گذشت. پارکی که با ستوان آل ابراهیم قرار داشتند ، با نور چراغ های گازی مثل روز روشن بود.

آل ابراهیم و خانواده اش روی نیمکتی نزدیک آب نمای پارک نشسته بودند. عباس با دیدن آنها دست تکان داد و سلامش در هیاهوی جمعیت گم شد. بچه ها فریادی از شادی سر دادند و به طرف وسایل بازی دویدند.

تا جایی که چشم کار می کرد ، آدم بود که توی پارک نشسته بودند. عباس کنار ستوان نشست. به تیترهای درشت روزنامه ای که در دست او بود ، خیره شد. به یکباره برق ها خاموش شدند و آژیر خطر از پشت بلند گو صدای مردم را قطع کرد. برای لحظه ای همه سر جاهایشان میخکوب شدند. عباس نگاهی به طرف زمین بازی بچه ها انداخت و از جا برخاست. تاریکی همه ی پارک را بلعیده بود.

به زمین بازی نرسیده بود که آژیر سفید کشیده شد. نفس بلندی کشید و در جا ایستاد. بچه ها یک جا جمع شده بودند و چند تایی گریه می کردند. عباس به یاد کودکی خودش افتاد ؛ کوچه های خاکی محله شان و باغ های حکم آباد. صدای بچه های محله که کوچه را روی سرشان می گذاشتند و توپ را بی محابا به در و دیوار می کوبیدند ، هنوز توی ذهنش بود.

ستوان دست بچه ها را گرفته بود و به طرف آب نما می برد. دو پسر بچه ی بستنی فروش جر وبحث کنان محکم به او خوردند و بی توجه از کنارش گذشتند. عباس خنده ای کرد و به رفتن ادامه داد. کمی جلوتر ، همهمه ای بر پا بود ؛ از پیرمرد ذرت فروش گرفته تا پسر بچه های کم سن و سال که پشمک و بستنی ها را در هوا به گردش در آورده بودند. هیجان و خستگی را می شد در چشمان همه شان دید. هر کس هول می زد جنس خودش را به فروش برساند.

به طرف شیر آب رفت. هنوز خنکای آب زیر پوستش ننشته بود که فریاد خشنی میخکوبش کرد. با وحشت برگشت. چشمانش در چشمان از هم دریده ی پیرمردی که با فریاد او را دزد خطاب می کرد ، گره خورد. درمانده سر جایش ایستاد. با فریاد های پیرمرد ، هر لحظه به تعداد جمعیت اضافه می شد. ستوان هم آمده بود.


این مرد دزدیده ، غیر از او کسی این طرف ها نبود.


چنان عربده می کشید که رگ های گردن چروکیده اش بیرون زده بود. پوست صورتش میان قرمزی و سیاهی موج می زد. ستوان که مثل مار گزیده ها کبود شده بود ، دست روی شانه ی پیرمرد گذاشت و او را کنار کشید.


چی شده ، پدر ؟!


پیرمرد خود را عقب کشید. رو به ستوان گقت : کیسه ی ذرتم. همین چند دقیقه پیش اینجا بود ، حالا نیست. به غیر از این آقا هم به کسی شک ندارم.


اشتباه نمی کنید ؟  اصلا شما او را می شناسید ؟!


پیرمرد دستپاچه فریاد زد : هر کس می خواهد باشد.

ستوان به پیرمرد نزدیک تر شد و آهسته گفت : او تیمسار بابایی ، معاون عملیات نیروی هوایی است.

یکدفعه صدای پیرمرد بریده شد. بهت زده به عباس و جمعیت خیره ماند. لرزه دستان پینه بسته اش را در بر گرفت. چند لحظه بعد ، لنگان لنگان خود را به عباس رساند و خواست دست او را ببوسد. همه ی نگاه ها روی او و عباس در گردش بود.


آقا... اجازه بدید دستتان را ببوسم . منو ببخشید ، اشتباه کردم...


اشک در چشمان عباس حلقه زد. مرد را بالا کشید و صورتش را بوسید. بعد با لبخند ، چند تا اسکناس تا خورده را در دستان پیرمرد گذاشت.

ستوان که بهت زده به عباس نگاه می کرد ، نزدیک شد و پرسید : بگو ببینم ، ماجرا چی بود ؟!

عباس نگاهش را به زمین دوخت و آهسته گفت : خودم هم نمی دانم. شاید مرتکب گناهی شده بودم که خدا خواست تنبیه ام کند.


باد خنکی وزید و سر و صدای در هم و بر هم دستفروش ها را پراکنده کرد و با خود برد.

عباس دوباره به یاد خواب شب گذشته افتاد...





به یاد حماسه سازان 8 سال دفاع مقدس به ویژه شهید عباس بابایی  ، معاون عملیات نیروی هوایی ارتش .






[ با کمی تغییر ]  بر گرفته از :  کتاب  پرواز سفید  -  داوود بختیاری دانشور  -  نشر شاهد ، حوزه هنری

 


ارسال شده در توسط یک مسلمان